به نام خدای همین بهشتی که در ری داریم:)
دلش را از زیر دست و پای آدمها به زور و زحمت جمع کرده برده حرم سیدالکریم.
باز شهید اسلامی و امامزاده طاهر علیه السلام و امام زاده حمزه علیه السلام را زود زیارت کرده و رسیده پایین پای سیدلکریم.
سرش را چسبانده و به شبکههای همیشه خنک ضریح. چشمهایش را بسته. سعی میکند به مددِ صلواتهای پشت سر هم، شهر را، روز را، آدمها را، زندگی را یادش نیاید.
چون همیشه خارج از حرمها طوفان است. طوفانِ حرف! طوفانِ روزمرگی! طوفانِ فراموشی .
ضریح دُردانهی امام مجتبی علیهالسلام را در آغوش میگیرد و صورتش را روی ضریح میگذارد و میگوید:" تو کریم ابنِ کریمی و گدای تو منم ."
دلش آرام نمیگیرد.
انگار بار اولی است که زائرِ عبدِ عظیم علیه السلام است. چند قدمی عقب میرود و خیره میشود به سیدالکریم.
آرام میگوید:" آمدم دعا کنم و نیامدم دعایم را بگویم، برای کریم خوب نیست حاجت بشنود."
گریهاش میگیرد و سعی میکند شکایتِ طوفانزدههای خارج از حرم را نکند.
حواس خودش را پرت میکند. به سیدالکریم فکر میکند، به بچههایی که روی سطحهای شیبدار سر میخورند و کتاب دعاها را مرتب میکنند.
به بچههایی سرگرم دنبال کردن یاکریم ها هستند، بچههایی که مُهرها را روی حرم میچینند و با ذوق میریزند و باز از اول!
به بچگی هایش فکر میکند که برای اکثر روزهای خوب (مثل جشن عبادت) آمده حرم .
فکر میکند بچهها، تنها کسانی هستند که خارج حرم طوفان زده نمیشوند.
بچهها تنها کسانی هستند که وقتی میگویند:" من دعامو گفتم، بریم بازار" آدم حس میکند آن اسباب بازی خریدن هم زیارت است.
به دعاهای سادهی کودکیاش فکر میکند.
به نیازهایی که با دست سید الکریم برطرف شد.
به پارچهی سبز گره زدن به ضریح .
دلش برای روزهای پر از اطمینان و یقین که گذشت، خیلی گرفته! خیلی تنگ شده! خیلی.
درباره این سایت