به نام خدایی که اول همه چیز است:)
باز شروع میکنم، از هیچ. از صفر. از مبدا.
به سوی او که اول و آخر است، همه است، نهایت است!
تا باقی عمر را چگونه بخواهد و تا کجا بکشاند؟!
پی نوشت:
1- به امید کمک خانواده ای که امروز، آخرین روز از فصل نوکری شان است
2- حافظ:
در پس آیینه طوطی صفتم داشته اند
آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم
به نام خدایی که اول همه چیز است:)
باز شروع میکنم، از هیچ. از صفر. از مبدا.
به سوی او که اول و آخر است، همه است، نهایت است!
تا باقی عمر را چگونه بخواهد و تا کجا بکشاند؟!
پی نوشت:
1- به امید کمک خانوادهای که امروز، آخرین روز از فصل نوکریشان است
2- حافظ:
در پس آیینه طوطی صفتم داشتهاند
آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم
به نام خدای شاه خراسان:)
از همان دیروز، اول صبحِ اول هفته که هجدهم هم بود، میدانستم و میدیدم این هفته خیر است و نور دارد:)
از کجا معلوم؟
از آنجا که سر ارائهی سختِ درس "نظریههای یادگیری"، در دو قسمتی که خودم هم نمیفهمیدم بندهی خدا اسکینر چه میخواهد بگوید؟ و قرار بود به اینجا که رسید بگویم :"استاد خودم هم این قسمت رو متوجه نشدم."، یک دفعه درست سر همان دو مبحث استاد گفت:" این بخش رو لطفا رد کنید زمان نداریم، برید مبحث بعدی" :)))
از اولِ صبحِ شنبه با خودم میگویم این هفته خیر است.
از کجا معلوم؟
از آنجا که شاه خراسان برای نیمهی پایانیش اذن زیارت داده و منت گذاشته.
از آنجا که این هفته، برایم "هفتهی منتهی به پناهگاه" نام گرفته.
پر از خواهشم و التماس دعاها، بار سفر را سنگینتر میکند؛ خیالی نیست! میدانم مثل هربار، زیر کاشیکاریهای ورودی "باب الجواد" بار زمین میگذارم و به محض اولین سلام سمت آفتاب، کوله پر از نور و اجابت میکنم و برمیگردم.
از کجا معلوم؟!
از آنجا که گوش این خانواده به صدای گریه شنیدن و دست نیاز دیدن عادت ندارد.
امام رئوفم از تبار کسیست که به دشمنِ شرمندهاش "ارفع رأسک" میگفت؛ به مهمانِ دلتنگِ راه دورش خیال میکنید پناه نمیدهد؟
پینوشت: لحظه میشمارم برای دیدن سقاخانه و نقارهخانه و گوهرشاد. لحظه میشمارم!
به نام خدای امام رضا علیه السلام:)
آرام گرفتم، صبح روز اول است، از طلوع کنارت هستم.
صحن به صحن چشم دوختم به سنگ فرشها
تا برسم به دلبرترین سرا و نگاه و سلام و عرض ادب اولم آنجا باشد.
صحن انقلاب!
سر بلند کردم.
میگویند اذن دخول اشک است! من سراپا گریهام، پس اجازه دارم؟
سلام میدهدم.
صدای دعای عهد از بلندگوها بلند میشود، همان جا رو به روی ایوان طلا مینشینم.
مثل همهی زائرها، دلم میرود برای انعکاس نور طلاییِ ایوان روی دستهای خودم و صورت زائرها.
چقدر دلم برایت تنگ شده بود حضرت خورشید!
چقدر دلم برای برق چشمان زائرانت، برای کبوترها، برای انعکاست، برای آب خنکهای سقاخانه.
دلم برای خانهات تنگ شده بود!
برای صدای ساعت بزرگ صحن آزادی! راس ساعت ۸!
که زائر و خادم و کبوتر و عالم و آدم، همه دست به سینه رو به گنبد، برایت صلوات خاصه بخوانیم.
"اللهم صل علی عَلی ابن موسی الرضا المرتضی."
رسیدم به خانهات!
الحمدلله
الحمدلله
الحمدلله
به نام خدای خراسانیها:))
بعد از حدود ده ساعت، که قطار تهران-مشهد تحملم کرد، شاه خراسان را از دور، از پشت پنجرهی قطار، قدر یک دست رو سینه گذاشتن و سلام.
کاش زمان میایستاد.
یا دست کم قطار زودتر میرسید.
پینوشت: عشق، یعنی به تو رسیدن *_*
به نام خدایی که اول همه چیز است:)
باز شروع میکنم، از هیچ. از صفر. از مبدا.
به سوی او که اول و آخر است، همه است، نهایت است!
تا باقی عمر را چگونه بخواهد و تا کجا بکشاند؟!
پی نوشت:
1- به امید کمک خانوادهای که امروز، آخرین روز از فصل نوکریشان است
2- حافظ:
در پس آیینه طوطی صفتم داشتهاند
آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم
به نام خدای امیدواریها:)
زمان زیادی سپری شد. سالهای سال از پیدایش حیات روی این کرهی سبز و آبی و سفید گذشت.
خیلی چیزها عوض شد!
با این حال، خدا همان خدا ماند.
انسان اما.
اشکالی ندارد، انسان هم به اصل خویش، به محبوب خود، به معشوق ازلیاش باز میگردد.
باز میگردد و باز میگرداند:)
آنگاه خدا، مبارکترین هدیهی دریغ شدهاش را به انسان برمیگرداند.
صدایی در عالم میپیچد که "منم.!"؛ و انسان از سر شوق فریااااد برمیآورد که "جانم فدایت" *_*
و این.
این تازه آغازِ زندگانیِ معنادارِ انسان، پس از قرنهاست.
زندگانی که آن را به امید و دلهره انتظار میکشید ^_^
پینوشت:
بهار نیست که نباشد، ناچاریم دعای تحویل بخوانیم ، که چیزی به دوباره زنده شدن نمانده:
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال :))))
به نام خدای مسافرها:)
به برکت روضه های خانگی، به برکت سالیان سال گریه کردن برای والاترین غم عالم، وقتی مصیبتی بر ما وارد میشود و عزیزی از دست می دهیم، غم های کوچک و سنگین مان را لابلای غم بزرگ و آرامشبخش صاحبانمان حل می کنیم.
از ما بزرگتری به رحمت خدا رفت، نه به جنگ و دشمنی! در آرامش، و به اذن خدا.
و به ما با احترام و تسلی دادن اجازه ی عزاداری و گریه داده شد.
سیاه پوشیدیم و عزیزمان را به خاک سپردیم.
نه دشنامی بود، نه نمکی بر زخم، نه اسارت و جسارت.
پس شرم میکنیم و به نیابت از بانویی که هجده عزیزش را در نیمروزی به ظلم و عداوت کشته دید و بی تدفین و تشیع راهی مسیرِ زخم زبان ها شد، و توهین ها و جسارت ها ذره ای از صبرش نکاست، به گریه بر سیدالشهدا و یاران و فرزندانش مینشینیم و التماس میکنیم که ما و امواتمان را از غم بزرگ و ابدی شان فارغ ندانند.
عمه جان زینب (سلام الله علیکِ)! ما تا آنجایی که به غم خاندان شما مأنوسیم، غم های خود را حقیر میبینیم و تاب می آوریم، و جز بر غم شما گریه نمیکنیم.
پی نوشت:
1- اگر فرصت صلوات و فاتحه ای بود، به نیت همه رفتگان زحمتش را بکشید.
2- "اصلا حسین جنس غمش فرق می کند"
به نام خدای سردار.
چقدر شبیه شهدای عاشورایی سردار!
چقدر بزرگی.
مثل حضرت سقا (علیه السلام)، چه بی هوا! چه تا زمین خوردی شغالها گرگ شدند.
مثل ارباب، چه"غریب گیر آوردنت"
مثل ارباب، از خانوادهات یک زینبِ صبور و قوی داغدار شده.
مثل ارباب، کشتهی اشکی. یک ملت به سوگت نشسته اند.
حاج قاسم! مثل قاسمِ کریم اهل بیت، شهادت را از عسل شیرینتر میدیدی و اگر به طریقی جز طریق سید الشهدا پر میکشیدی جای تعجب داشت.
سردار! شهادتت روضهی کربلاست.
دعا کن انتقام سخت شهادتت، زمینه ساز ظهور زود هنگام اماممان و انتقام سخت سیدالشهدا باشد.
پینوشت: شاعرِ عنوان را نمیشناسم اما، مرحبا و برکت به قلمش:
"دستت اما حکایتی دارد
رحم الله عمی العباس"
به نام خدایی که دار و ندارِ دلتنگهاست.
۱-خوشبحال آنهایی که شوق وصالشان، منجر به عمل میشود.
۲-همهی کارهای خدا همین است.
میفرماد:" دیوانه کنی هردو جهانش بخشی
دیوانهی تو هر دو جهان را چه کند؟!!!"
۳- در دفتر دلنوشتههایی که سپاه برای تشیع سردار و شهدا ترتیب داده بود، با خط بدم نوشتم:
"ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست"
۴-هرچه میگوییم، هرچه میشنویم، هرچه مینویسیم و میبینیم، از عطش نمیکاهد. زمانهی ما آوینی کم دارد که قلم دست بگیرد و دوربین به دوش بکشد و نریشن روایت بنویسد و صدای نجیب و حزن آلودش سکینهی این فراق باشد.
۵- بعد از شنیدن خبر شهادت، اولین چیزی که تجسم میشد حضور روح بلند آوینی در درگاه معراج سردار بود. شاید چون اولا خیلی "عشقِ شهید" است، دوم چون آقا سید مرتضی هم مثل حاج قاسم خیلی انتظار پیوستن به قافلهی شهدا را داشت و خیلی پی جواز شهادت دوید.
۶-تاریخ یکبار دیگر یک صبر و یک خطبهی حماسی زینبی به خودش دید. یک "و ما رایت الا جمیلا" ی دیگر.
زینب سلیمانی چقدر خوب حق خانوادهی شهید بودن را، مثل عمه جان زینب سلام الله علیها ادا کرد.
انگار کمر خم نکردن و شکوه و اقتدار به نام مبارک زینب سلام الله علیها گره خورده.
۷- آه.
به نام خدایِ مهربانمادرم"
یا فاطمه (سلام الله علیها)! دلم برای سالهای دوری که دخترت بودم تنگ شده.،
دلم برای هجده سالگیام تنگ شده.،
دلم برای روضهات.،
دلم برای بوسیدن خاک چادرت.،
دلم برای آنوقتهایی که قبل از مادرم به شما (که مادر همهی شیعیانید) میگفتم امتحانم را دعا کن، کنکورم را دعا کن، حاجتم را دعا کن و دعایم میکردی تنگ شده.
دلم برای گاه و بیگاه آمدن در خانهتان تنگ شده.
دلم برای ایجاد کردن شباهتهای خیلی جزئی و ظاهری، برای عقیق سرخ دست کردن و چادر عربی سر کردن به نیت شما تنگ شده
دلم برای رواق شما که کنج صحن آزادی امام رئوف بود، برای شبی که از خستگی پناه آوردم خانهات و با چادر مشکی خوابیدم.،
دلم برای جشنهای میلادت.،
دلم برای آن خلوت مادر_دختری مان، آنروز که شما بهتر میدانی.،
دلم برای ناگاه بین روضهی ارباب نامتان را شنیدن.
دلم ذوق بعد از نماز جماعت، آنوقتی که حاج آقا میگوید: تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها، تنگ شده؛ برای فکر کردن به اینکه مثل شما (ظاهرا) اینکار را میکنم.
زجر است روضهات.
سالهاست، کنج خانهات از دور، فاطمیهها دردت را زجر میکشم. درد فضه و اسمای خادمه را زجر میکشم.
سالهاست شب شهادتها مثل حیدر و فرزندانت (علیهم السلام) آستین به دندان میگیرم و آرام گریه میکنم. سالهاست از میانهی روضه تاب نمیآورم. هیچکس تاب نمیآورد. جای ابیطالب بلند بلند گریه میکنم.
میسوزم از "اگر میشود میتوانی بمان."
میمیرم از "عزیزم تو خیلی جوانی بمان"
سالهاست کنیز کوچکیام که بابت اشتباهاتم خودم را از خانهی پاکتان بیرون کردم، بعد پایم را بیرون نگذاشته، دیدم هیچجایی را جز در خانهی علی علیهالسلام ندارم.
سالهاست کنیز کوچکیام که پشت در نشسته و چادر عربیاش را روی صورتش کشیده و گریه کرده.
بعد هربار، سفره که پهن شده، وقت روضهها و زیارتها و عیدی دادن ها، شما خندیدی و گفتی آن که مرا هم صدا بزنند.
من هربار سرم پایین بود، نگاهم را دوختم به خاک چادرتان و گفتم: یادتان بودم؟!
شما هربار گفتید مادرها اول سهم کسی را که نیست کنار میگذارند .
:)
مادر. تنها تصویری که از شما به ذهن دارم، همان تصویریست که یک دست به پهلو، یک دست به دیوار، کوچه را سمت نور میرفتید.
از پشت با بغض صدا میزنم: "یا زهرا! مادر جان؟"
شما صدایتان میلرزد میخندید. میگویید:" خوبم مادر!"
چشمم به خاک چادرتان است، در دلم میگویم: خوب نیستید. اگر میشود. میتوانی. و اشک چشمم بند نمیآید!
میفهمم. میدانم چه به روزگارتان آوردند.
میدانم؟ نه! "و ما ادراک ما لیلة القدر"
هیچکس نمیداند.
پینوشت:
صوتهای"اگر میتوانی بمانی بمان" و "مگه یادم میره" با صدای حاج محمود کریمی.
به نام خدای مادرِ همه
فرمود دعای مادر از موانع استجابت عبور میکند.
یا زهرا. چه میشود مادرانه دعا کنی؟!
مگر خود شما یادمان نداده بودید "الجار ثم الدار"؟!
همهی اهل عالم را میکنم، اول از همه آخرین پسر شما را.
همهی عالم را کنید، اما قسم به خاک چادرتان، آخر سر هم ما را.
مادرانه دعایمان کنید. آنچنان که "الهی و ربی" دعا تمام نشده، اجابت میشود.
پینوشت:
۱-" انی کنتُ من الظالمین". افسوس.
۲- "انی ظلمتُ نفسی"
٣- "دود این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوای حرم کرب و بلا محتاجم"
۴- سعدی:
"قسم به جانِ تو گفتن طریق عزت نیست!
به خاک پای تو وان هم عظییییم سوگند است"
به خاک چادرت، الهی العفو!
۵- "چی میشه مادرم باشی؟
یه سایه رو سرم باشی؟
چی میشه که شبِ جمعه .
به یادم تو حرم باشی؟"
به نام خدای خاک چادرِ مادرها .
بچه که شیطنت میکند. میگویند مادرش را بیاورد. من خجلم که مادرم بداند چه کار کردم.
خدایا! تو را به مادرم که نه، به خاک چادرش قسم میدهم که ببخشی.
منِ ره گم کردهی شرمنده قصد برگشتن دارم. نیازمندم به حال و هوای ناب ۱۸ سالگیم.
اجازه هست؟!
امانتداری:
عنوان به گمانم از سید حمیدرضا برقعی
پینوشت:
۱- بی پناه و بیکسم مادر پناهم باش
آخرین امید شب های سیاهم باش
منو گریه.
منو زاری.
منو روزای بییاری.
فقط دلخوش به اینم که
هوای نوکر رو داری :))))
(سید مجید بنیفاطمه)
۲-بعد از او، صبر آمیخته به درد و انتظار، شد ارثیهی دخترهاش.
۳- (برای اهل روضه:
"زهرا به چادرش ز علی میگرفت رو
من از تو رو به موی پریشان گرفته ام")
۴-( "به روی نیلی و موی سپید دقت کن!
بگو شبیه که هستم پدر؟! اگر گفتی؟؟؟")
به نام خدای مادرِ همه
فرمود دعای مادر از موانع استجابت عبور میکند.
یا زهرا. چه میشود مادرانه دعا کنی؟!
مگر خود شما یادمان نداده بودید "الجار ثم الدار"؟!
همهی اهل عالم را دعا میکنم، اول از همه آخرین پسر شما را.
همهی عالم را دعا کنید، اما قسم به خاک چادرتان، آخر سر هم ما را.
مادرانه دعایمان کنید. آنچنان که "الهی و ربی" دعا تمام نشده، اجابت شود.
پینوشت:
۱-" انی کنتُ من الظالمین". افسوس.
۲- "انی ظلمتُ نفسی"
٣- "دود این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوای حرم کرب و بلا محتاجم"
۴- سعدی:
"قسم به جانِ تو گفتن طریق عزت نیست!
به خاک پای تو وان هم عظییییم سوگند است"
به خاک چادرت، الهی العفو!
۵- "چی میشه مادرم باشی؟
یه سایه رو سرم باشی؟
چی میشه که شبِ جمعه .
به یادم تو حرم باشی؟"
به نام خدای خاکهای پاک :)
من شنیدم یک جایی یک خانوادهای هست، که بعد از سه روز روزهداری، افطارشان را (به یکی مثل من) نیازمند دادند.
من شنیدم یک جایی یک خانوادهای هست که مادرشان لباس عروسش را (به یکی مثل من) مستحق داد.
من شنیدم یک جایی یک خانوادهای هست؛ که پدرشان در رکوع نمازش انگشتر (به یکی مثل من) گدا داد.
من شنیدم یک جایی یک خانوادهای هست؛ که از قول پسر بزرگشان نقل شده:"کَرَم یعنی قبل از درخواست کسی به او ببخشی".
من شنیدم یک جایی که خانوادهای هست؛ که هرکس قطرهای بر عظمت مصیبت او اشک بریزد، جدّش دنیا و عقبی میدهد.
من عاقبت این خانه را پیدا خواهم کرد، و آنقدر در میزنم که کنیزان خانه (که درود خداوند بر آنان و سرورانشان باد) در باز کنند و آنقدر التماس میکنم که دست های خالی مرا پر از نور کنند، پر از خاکِ چادرِ صاحبخانه.
آنوقت آن خاک را به چشمهایم خواهم کشید.
به نیت شفا! بلکه بگذارند به حق خاک آخرین فرزند صاحبخانه را ببینم.
امانتداری:
عنوان، نوحهی معروف حضرت سید الشهدا علیه السلام .
به نام خدای راههای بیپایان.
باز از اول. از مبدا . از صفر . از هیچ .
به سوی رضای خدا :)
برای آخرین منجی :)
به سمت آغوش مادرانهی حضرت زهرا سلام الله:)))
بازگشت، برای هزارمین بار!
کاش بعد از این، حرفم ادامه دادن و رسیدن باشد، نه برگشتن.
امانتداری:
عنوان از شاملو:
"من ندارم سرِ یأس
با امیدی که مرا حوصله داد" ^_^
یاعلی
به نام خدای گامهای استوار :)
گام برمیداشتید، به سمت خون و جان فشانی کردن و پلههای عرش را تا محضر سید الشهدا بالا رفتن.
گام برمیدارم که شرمنده نباشم.
بیتاب شهادت بودید.
بیتاب جای خالیتان ایم.
چفیهها جانماز و سفره و هویتتان بودند.
چفیهها نور چشممان شدند.
چقدر دلتنگیم .
مثل کوهه و شلمچه و فکّه؛ که شما در جانشان دارند و در کنارشان نه.
سید مرتضی! مربی شهیدم؛ صبح که چشم باز میکنم در گوشم میخوانی:" خون سرخ ما فلقیست که پیش از طلوع خورشید عدالت بر آسمان تقدیر نشسته است".
شب که میخوابم در گوشم میگویی:" ماییم که بار تاریخ را بر دوش گرفتهایم."
جای تکتک تان بین قدمهای راهپیمایی امروز خالیست! اما دو نفر بیشتر.
شما که سید شهیدان اهل قلمی و سردار شهیدمان که سید شهیدان مقاومت.
امروز اربعین سردار شهیدمان است. چهل روز است آسمان روضهی دست و علمدار و امید میخواند.
چهل روز نفس با آه برآوردیم و با بغض فرو خوردیم.
چهل روز است شیر تر شدیم.
محکم تر.
به خون دشمن تشنه تر.
چهل روز به ظهور نزدیک تر .
سید! خودت نگفته بودی؟ نگفته بودی "ای شهید! ای آنکه بر کرانهی ازلی و ابدی وجود بر نشستهای. دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش!" و حالا که به خیل "یارانِ عاشوراییِ سیدالشهدا" پیوستی، مبادا غم سنگینِ زمینی بودن مان را فراموش کنی؟ دستی برآر.
در هر قدم امروز خواهم گفت لبیک یا مهدی .
در هر قدم امروز خواهم گفت لبیک یا منتقم.
خواهم گفت شهادت.
خواهم گفت شهید .
بلکه سیدالشهدا به حسرت آوینی و سلیمانی نشدن مان نگاه کند.
بلکه ولی عصر عج به دلدادگانش اذن سر دادن دهد .
سید! امید بستیم به آن جملهای که نوشتی:" خون دادن برای امام خمینی ره زیباست، اما خون دل خوردن برای امام ای از آن هم زیباتر است"
امید بستیم که خون دل بخوریم و پای پروندهی مان بنویسند: انقلابی.
انقلابی بودن لازم و کافیست.
انقلابی مردن، همان "حیات عند رب".
همان " حرم راز سیدالشهدا" .
به یاد شهدا و برای ولی حاضر زمان و نایب بر حقش، گام خواهیم برداشت.
به نام خدای همین بهشتی که در ری داریم:)
دلش را از زیر دست و پای آدمها به زور و زحمت جمع کرده برده حرم سیدالکریم.
باز شهید اسلامی و امامزاده طاهر علیه السلام و امام زاده حمزه علیه السلام را زود زیارت کرده و رسیده پایین پای سیدلکریم.
سرش را چسبانده و به شبکههای همیشه خنک ضریح. چشمهایش را بسته. سعی میکند به مددِ صلواتهای پشت سر هم، شهر را، روز را، آدمها را، زندگی را یادش نیاید.
چون همیشه خارج از حرمها طوفان است. طوفانِ حرف! طوفانِ روزمرگی! طوفانِ فراموشی .
ضریح دُردانهی امام مجتبی علیهالسلام را در آغوش میگیرد و صورتش را روی ضریح میگذارد و میگوید:" تو کریم ابنِ کریمی و گدای تو منم ."
دلش آرام نمیگیرد.
انگار بار اولی است که زائرِ عبدِ عظیم علیه السلام است. چند قدمی عقب میرود و خیره میشود به سیدالکریم.
آرام میگوید:" آمدم دعا کنم و نیامدم دعایم را بگویم، برای کریم خوب نیست حاجت بشنود."
گریهاش میگیرد و سعی میکند شکایتِ طوفانزدههای خارج از حرم را نکند.
حواس خودش را پرت میکند. به سیدالکریم فکر میکند، به بچههایی که روی سطحهای شیبدار سر میخورند و کتاب دعاها را مرتب میکنند.
به بچههایی سرگرم دنبال کردن یاکریم ها هستند، بچههایی که مُهرها را روی حرم میچینند و با ذوق میریزند و باز از اول!
به بچگی هایش فکر میکند که برای اکثر روزهای خوب (مثل جشن عبادت) آمده حرم .
فکر میکند بچهها، تنها کسانی هستند که خارج حرم طوفان زده نمیشوند.
بچهها تنها کسانی هستند که وقتی میگویند:" من دعامو گفتم، بریم بازار" آدم حس میکند آن اسباب بازی خریدن هم زیارت است.
به دعاهای سادهی کودکیاش فکر میکند.
به نیازهایی که با دست سید الکریم برطرف شد.
به پارچهی سبز گره زدن به ضریح .
دلش برای روزهای پر از اطمینان و یقین که گذشت، خیلی گرفته! خیلی تنگ شده! خیلی.
به نام خدای رجب:)
رجب آمده. ولادت امام باقر علیه السلام است. دو روز تمام است سیر باران می بارد، صبح و شب.
شهر خلوت شده. به هرکس میرسی قبل از سلام میشنوی:"کرونا" .
بعضی ها از این طرف بوم افتادند و هیچ رعایت نمیکنند. بعضی ها از آنطرف بوم افتادند و نشستند در خانه خودشان را بستند به ویتامین و دارو و هرچه بیشتر مراقبت میکنند، بیشتر ترس و اضطراب برشان میدارد. ما هم که گفته ی قرآن، امتِ میانه رو:)))
رجب آمده و ولادت است و باران سیر میبارد. برای امثال من همین کافیست که فال نیک بزنم و بگویم پس دعاها قطعا مستجاب اند و بلا و بیماری به زودی به عظمت قنداقه ای که از شکاف خانه ی خدا خارج خواهد شد تمام.
نعمت دیدار دوستان از ما سلب شده و مکالمات محدود به پیام و تلفن. حالا همه قدر شهر را بیشتر میدانیم و دلمان برای چهره های بدون ماسک تنگ شده. کسی دلش تعطیلات نمیخواهد و یک عده (طبق معمول) نشستند هرخبری را از هرجایی درگروه ها نشر میدهند و وقتی ناامیدی و ترس را به دوستانشان تزریق کردند بعد از چند دقیقه میگویند تکذیب شد:/ لذا طی یک حرکت جهادی دم مان را میگذاریم روی کولمان و فرار میکنیم.
به "انَّ معَ العُسرِ یُسری" فکر میکنم. با آسانی همراه این سختی. میبینم هست:) خدا از دلهایمان شنیده و خواسته به بهانه ی بیماری هم صبرمان را امتحان کند، هم در کنار هم مهربان بودن را یادمان بدهد، هم کمی خانه نشین مان کند که به زور استراحت کنیم. آخر میدانید؟ بعضی از آدم ها را (مثل یکی از دوستان خود من) اگر به وادار به استراحت نکنی دست از جان خودشان برنمی دارند:))))
از هر جهتی نگاه میکنی خیر است. و برای آدمی مثل من که عادت دارد لیوان خالی را پر ببیند خیرتر:)
خدا بالای سرمان هست، امامِ حی و حاضر داریم، دعای مادرانه ی حضرت زهرا داریم، آینده هست، امید هست، ظهور پیش روست.
نباید ایستاد!
گرچه ترم دانشگاه را مشود تکرار کرد، یا کلاس ها را از ابتدا برگزار کنند، اما عمر که بر نمیگردد، جوانی که فردا روز نیست! نباید ایستاد.
باید فکر حلال شدنِ خورده حقوق کارمندیِ وقت تعطیلات بود:) باید به آموزش مجازی و آزمون الکترونیک روی آورد، باید بسیار خواند، بسیار نوشت.
باید به کلاس های پس از بیماری دست پر برگشت *_*
نباید ایستاد.
هنوز یک عالمه کتاب داریم که وقت خواندنش نبود، و " آنکس که با کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشی را از دست نداده است."[2]
شیعه خانه ی امام زمان از این بیماری به دعای صاحبش به سلامت عبور خواهد کرد. ان شاالله.
نه مثل خارجکی ها با فایت فایت (Fight Fight) گفتن :)))) به یک یا علی ! چون نام مولای ما برایمان روحیه است و قوت قلب و امید. چون نام مولای ما برای زمین و زمان امنیت است و دفع بلا می کند:))))
یا علی ع ^_^
امانت داری:
1- عنوان از فاضل نظری:
شهر گفتم؟ شهر! آری شهر. شهر.
از خیابان از خیابان از خیابان پر شده ست
2- از حضرت امیر، علی علیه السلام:)
پی نوشت:
1- تنها دلتنگی این روزها، نبوسیدن ضریح سیدالکریم است که بخاطر پیشگیری انتشار، دور ضریح را نرده و مانع کشیده اند :(
2- یک دختر خوب پیدا کردم که درباره ی کرونا آه و ناله کرد هیچ، خیلی انقلابی و جهادی طور تهدید را به فرصت تبدیل کرد :)))) از پیوند زیر بخوانیدش:
((( کرونا)))
به نام خدای انتشارات های مهربان:)
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، برای مدت کوتاهی کتابهایش را در سایت و برنامهی "طاقچه" رایگان کرده.
با توجه به اینکه کانون از جمله نشرهای خوب و قوی برای کودک و نوجوان است، پیشنهاد میکنم حتما از این امکان برای تعطیلات بچهها استفاده کنید :)))
از اینجا :
Https://taaghche.com/publisher/1828
به نام خدای پدرم:))))
تقدیم به غریب ترین پدر، به مناسبت ولادت پدرش.
وقتی نام پدرش را می آورم، می خندد:)
وقتی میخندد، دل عالم آرام میگیرد:)
وقتی دل عالم آرام میگیرد، بلاها تمام میشوند:)
جهان پر از امید میشود:)
خورشید پر نورتر، شهر چراغانی تر، وصال عاشقان نزدیکتر، حاجت ها برآورده تر، خیر فراوان تر، رزق گسترده تر، رحمت خدا نزدیکتر، کارها آسان تر،خنده ی مردمان بلندتر و روز و روزگاه بر وفق مراد میگذرد.
وقتی نام پدرش را می آورم، وقتی میگویم یاعلی:) وقتی چشمش می افتد به امانتِ آبا و اجدادی اش، ذوالفقار، وقتی میخندد، فرجش نزدیکتر می شود:)
وقتی فرجش نزدیکتر میشود، به دلم وعده ی دیدار میدهم.
با خودم می گویم:"جانم فدات!"
وقتی نام پدرش را میگویم و مدد میگیرم، خون میجهد درون رگ هایم.
قوّت میگیرم. میتوانم(اگر نگاهم کند) تنهایی، دنیا را آماده ی آمدنش کنم.
وقتی نام پدرش را بیاورم، میدانم مادرش میخندد.
وقتی مادرش بخندد، میخندد، بعد به حرمت لبخند مادر، چشم را از دلِ سیاهم برمیدارد و به دست خالی ام می دوزد.
کریم است! وقتی دست خالی ام را ببیند، نمیتواند رهایم کند:)
پس غم ندارم:)))))
صبح تا شب، فقط میگویم یا علی! فقط یا علی :)
پی نوشت:
1- عیدت مبارک صاحبم! روزت مبارک غریب ترین پدر. خدا فرجتون رو بر ما نزدیک و دیدارتون رو آسون کنه:)
2- یه یاعلی به نیت سلامتی همه پدرها و پدربزرگ هایی که سایه شون رو سرمونه:)
3- یه یاعلی هدیه به آرامش پدرها و پدر بزرگ های آسمانی و شهدا :)
به نام خدای مادرِ مصیبت ها:)
یادش بخیر. آن وقت هایی که این یک ذره ویروس اینطور ازمان سلب نعمت نکرده بود، یک سال هایی خدا خانه اش سه شبانه روز مهمانی میگرفت. از شبِ ولادت حضرت حیدر علیه السلام، تا شامِ وفات عمه ی مظلومم سلام الله علیها اعتکاف بودیم.
اعتکاف حکم یک خلوتِ دسته جمعی را داشت. زبان روزه از اذان صبح تا افطار قرآن می خواندیم، حلقه معرفت میرفتیم. سخنرانی گوش میدتدیم، اعمال انجام میدادیم .مسجد نشین بودیم و شب و روز شکر میگفتیم.
جز برای وضو از ساختمان مسجد خارج نمیشدیم و شب ها در حیاط چشم میدوختیم به ماه!
نور ماه حیاط مسجد را پر میکرد و برای منی که عاشق ماه بودم، شوق و شگفتی به شکر نعمت اضافه میشد و چشمم را پر از نورش میکردم و تا اعکاف باطل نشده بود زود به ساختمان مسجد برمیگشتم.
شب سوم اعتکاف اما معمولا تا سحر کسی نمیخوابید.
لباس های سفید و رنگی مان را در کوله ها میگذاشتیم و سیاه میپوشیدیم.
میکروفون میدادن دست بچه ها دور هم روضه میگرفتیم. سینه میزدیم. گریه میکردیم.
نمک اعتکاف و عبادت ها همین اشک شب سوم برای سیدالشهدا علیه السلام بود.
همیشه روضه ی جان دادن عمه ی ما روضه ی گودال بود، نه روضه ی وفات!
روضه ی " و علیکُنَّ بِالفرار". روضه ی"کجا میخوای بری؟" . روضه ی "شمر جلوتر بود. دیر رسیدم من".
عمه ی سادات مصیبت کم ندیده اما، هرچقدر فکر میکردیم دلمان از کربلا بیرون نمیرفت. دلم مان از گودال بیرون نمیرفت. دلمان سمت اسارت نمیرفت.
شب بود ولی، ما هم میمانیم همانجا، در عصر عاشورا، کنار عمه مان در گودال.
با بغض. با تحیر. با صدایی که دیگر بریده بریده میگوید:" انتَ اخی؟؟؟؟؟؟؟" ،"تو برادر منی؟؟؟؟" .
یادش بخیر. ما قبل از این ویروسِ لعنتی، دل هایمان به برکت اشک سیدالشهدا علیه السلام، خیلی جاها دسته جمعی میشکست و وقتی میشکست خواهرش در آغوشمان میگرفت.
چون خواهرش خود را (در همه ی تاریخ) به آرام کردنِ دخترهای قافله ی برادر شهیدش موظف میداند.
پی نوشت:
1- صاحبان فرموده برای فرجش خدا را به حق عمه جان قسم دهیم. پس اللهم عجل الولیک الفرج به حق ام المصائب، زینب کبری سلام الله علیها.
2- عکس مربوط میشود به عاشورای امسال. در هیئت ما مرسوم است ظهر عاشوراها به سر آقایان و چادر خانم ها گلاب و تربت میزنند.
نوحه خوان گفت:"و علیکُنَّ بِالفرار". در دلم کجا فرار کنم؟! امام جواد علیه السلام فرمود:"فروا الی الحسین علیه السلام"
به نام خدای حال های نو:)
98 را هرکار کنم، مثل فیلم سریع رد نمیشود. از همه ی اول فروردین تا آخر اسفندش، بوی جدایی و نرسیدن و از دست دادن عزیزان می آید. بوی خاک های مرطوب بهشت زهرا و صدای گریه و تقریبا نیمی از سال را سیاهه ی عزا بر تن کردن.
مولا امیرالمومنین فرمود مومن غمش در دلش است و شادیش در چهره اش. ما که مومن نیستیم ولی بد نیست گاهی ادای مومن ها را درآورد. چون اصولا آدمیزاد خروار خروار غم خودش را بی آه و ناله به دوش میکشد ولی با ذره ای از غم عزیزش از پا در می آید. پس بگذریم.
عوضش خیلی خیرها نصیبم شد. خدا راست گفته بود که با هر سختی آسانی ست.
مثلا همیشه فکر می کردم شکرگذاریِ وقتِ نرسیدن ها و از دست دادن ها یک تعارف شیرین خالق-مخلوقی است. اما فهمیدم نه! خدا خیلی وقتها جای هرچیزی که از آدم میگیرد، خودش را هدیه میکند. چطور؟ خیلی ساده! یک قطره چکان برمیدارد و یک قطره از عشق اهل بیت (سلام بر آنان) میریزد در دل آدم ها:) آنوقت بیا و معجزه ی خدا را ببین. که " یُحْیِی الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا"[2] چگونه تجلی میکند؟
مثلا خدا شهید آوینی را (که سالهاست از هر دری میرفتم یا به عکس هایش برمیخوردم یا جملاتی میخواندم و بعد میفهمیدم از ایشان است) رسما در 98 مربی من کرد.قهرمان من کرد.
خیلی ها از شهید آوینی روایت فتحش را دیده بودند. من همانم ندیده بودم:/
اما 98 من گره خورد به سید مرتضی.
بعد خدا توفیق داد سه تا کتاب خوب (دو کتاب درباره اش و یک کتاب از آثارش) را خواندم. سید فوق العاده بود.
مثلا 98 فهمیدم آوینی فقط شهید نیست! مسیر است. جلوه ی برگشتن و حُر شدن و اراده ی خدا برای "یخرجهم من الظلمات الی النور"[3] است. قلمی که از چند سال قبل از تولد من در فکه یادگار مانده و جوهرش شده جوهره ی خیلی از آدم های مسیر ولایت.
هرجا سختم شد، هرجا کم آوردم، دیدم این "کامرانِ سید مرتضی شده"ی امام خمینی، با همین نگاهِ آرام و صبور، دست به سینه ایستاده و در در دلم میگوید یا علی بگو! ببینم چه میکنی.
مثلا 98 به من یک دوست جدید و خیلی اتفاقی داد، که بودنش اوج خوش سلیقگی خدا در انتخاب همنشین بود. یک دوست با مجموع اخلاقی که آرزو میکردی کسی داشته باشد. درست و به موقع! کسی که به قول خودش با او، یک عالمه حرف و عقیده ی مشترک دارم:)
مثلا سال98 امام رضا مرا تنهایی خواست. حرم رفتم. درد و دل کردم.
برای اولین بار فرزانه
خیلی! خیلی اتفاقات خیر زیادی افتاد. اتفاقاتی که هر آن و هر دقیقه مرا وادار به شکرگذاری کرد.
راستش هنوز 99 را به رسمیت نشناخته ام و یکجورهایی 99 باید جور قلم دست نگرفتن های 98 مرا بکشد:)))
98 نهایتا به دو روضه ی مجازی و اینستاگرامی باب الحوائج امام کاظم علیه السلام از صفحه ی هیئت مان و روضه ی جمیع اهل بیت از صفحه ی امام حسنی ها منتهی و ختم و بخیر شد:)
اول راهیم. اول راهی که آرزو میکنم آخرش، مثل شهید وحید زمانی نیا، پایین پای سیدالکریم آرام گرفتن باشد.
امانتداری:
1- عنوان بیشتر از اینکه یک آرزو باشد یک خواهش است. نمیدانم اولین بار چه کسی این حرف قشنگ را زد؟!
2- بخشی از آیه 17 سوره حدید: زمین را بعد از مرگش زنده میکند:)
3- بخشی از آیه الکرسی: آنها را از تاریکی ها به سوی نور خارج میکند
پی نوشت:
1- از یادداشت بعدی به امید خدا عکس ها را در صفحه ی ادامه مطلب میگذارم که صفحه ی اصلی سنگین نوشت و اینترنت تان سختش نباشد.
2- کم کم به امید خدا در اینجا هم مثل اینستاگرام کتابخانه درست میکنیم. ولی با توضیح و تفسیر مفصل تر:)))
3- عید امسال مصادف شد با اعیاد بزرگ و دلبر و جانانه مبعث و شعبانیه.
سالی که نت از بهارش پیداست
4- التماس دعا
به نام خدای بانوان :)
*تصاویر در بخش ادامه مطلب درج شده.
پرده اول:
اوایل آذر 98 بود. ما هنوز رسما عضو مستقل [1] نشده بودیم (البته هنوز هم رسما نشدیم:/) . برای آشنایی با فعالیت های اتحادیه اجازه دادند تعداد محدودی از دانشگاه ما هم در کوثرانه شرکت کند، که فقط قسمت من شد:)))
بخش اول کوثرانه یک دوره ی سه روزه بود. درباره با طرح مسائل حوزه ن و دختران. منتهی نه فمنیستی. زنِ ایرانی اسلامی جهادی انقلابی. زن واقعی.
زنی که هویت مستقل دارد، خانواده دارد، تحصیلات دارد، فعالیت اجتماعی دارد، صاحب نظر است، پیشران است.
مثل مادر سادات و عمه ی سادات. مثل نی که انقلاب کردند و کمی بعد شدند همسران و مادران شهدا .
مثل نی که با حجاب و پرچم ایران روی سکو رفتند و سرشان را بالا گرفتند و سرود ملی خواندند و هویت مستقل داشتند. (و چند سال بعد در جایی دور از خاکشان، پیش چشم رسانه ها از خانواده شان .نخور نشنیدند!)
موضوع نشست برایم جالب بود، اما بعید میدانستم بتوانم شرکت کنم. روز اول را بخاطر کلاس های دانشگاه نرسیدم. روز دوم به هر صورت توفیق حاصل شد و صبح پنجشنبه با مسئول خواهرانِ مستقل صحبت کردم . گفتند ثبت نام کنید و تشریف بیاورید:)
پرده دوم:
راهیِ دانشگاه شاهد شدم. کلاس های روز دوم بنا بود از ساعت 8 آغاز شود و من حدود 7 صبح دانشگاه بودم. دانشگاه خلوت بود. انقدر با عجله آمده بودم که یادم رفته بود بپرسم باید کجای دانشگاه باشم؟!
از نگهبان در ورودی پرسیدم. گفت دانشکده هنر. آنروزها کتاب "زندگی زیباست" (زندگی نامه شهید آوینی)را ورق میزدم. گفتم سید مرتضی! از همین اول کاری مستقلی شدن من را گره زدی به دانشکده هنر . آن از تولد مستقل در هنرهای زیبای دانشگاه تهران و سالن همایش آوینی . این هم از کوثرانه!
پرده سوم:
رسیدم دانشکده هنر. نگهبان گفت هنوز کلاس ها شروع نشده و 30 دقیقه الی یک ساعت باید منتظر بمانید. یا میتوانید تشریف ببرید صبحانه فکر میکنم خوابگاه باشند!
جلوی دانشکده زل زدم به مرقد امام خمینی که به شکل محوی دیده میشد. خندیدم که میدانم قد و قواره ی اینجور نشست ها نیستم:) ولی به رویم نیاورید. خدا را چه دیدید؟ شاید من هم روزی توانستم ادای دین کنم.
در دلم امام لبخند پدرانه ی شیرینی زد:) مثل عکس های اول کتاب های درسی.
(عکس اول)
پرده چهارم:
نه مسئول خواهران و نه تنها دوست مستقلی ام تلفن خواب نمیدادند. رسیدم مقابل خوابگاه.
یک تابلوی بزرگ از سید الشهدای اهل قلم با همان لبخند دوست داشتنی و جمله ی معروفش "پندار ما این است که." :) (تصویر دوم)
گفتم سلام آقای مربی! به به چه استقبال گرمی. همینطور مشغول نگاه کردنش بودم که نگهبان خوابگاه بلند و محترمانه گفت: بفرمایید خانم؟
گفتم برای کوثرانه آمدم. گفت:آها بله! همین چند دقیقه قبل فکر میکنم رفتند سمت سلف. نمیدانم چه شکلی شدم:) که خودش ادامه داد: اتفاقا خیلی نزدیکه. این گنبد رو میبینید؟ مسجد جامع. از همین کنارش برید. بعد ساختمون کشاورزی.
از راهی که نشانم داده بود نرفتم.
دلم برای قدم زدن در دانشگاه های بزرگ (مثل دانشگاه قبلی) تنگ شده بود. به علاوه اینکه رو به روی مسجد، یک چیز بزرگ و عجیب دیدم.
1- مستقل یعنی انجمن اسلامی دانشجویان مستقل.
پی نوشت: ادامه دارد
تصاویر
تصویر اول: صبح سرد اوایل آذر و در آن انتها، مرقد حضرت امام
تصویر دوم: عکس آقای مربی مقابل خوابگاه.
اسم خوابگاه هم شهید آوینی بود:)
(نوشته ی عکس: هنرمند شهید مهندس سید مرتضی آوینی/
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند.
اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
به نام خدای تنبل ها :)
دوستم پیام میدهد میپرسد:"ما قرار بوده فلان تکلیف را تحویل استاد ندهیم؟"
میگویم: "قراری نداشتیم!"
میگوید: "همه جوری در گروه میگویند نفرستاده اند که انگار قرار بوده ندهیم."
یک کلام! میگویم "همه" در این باره تصمیم نمیگیرند. فکر حلال و حرام حقوق کارمندیت باش.
میگوید هستم. میدانم هست.
وقتی چند ساعت بعد که استاد ده تکلیف برتر را معرفی میکند و میگوید حدود 60-70 درصد تکالیف خوب قابل قبول بوده، وقتی تکالیف را باز میکنیم و میبینیم از 10 نفر برتر، 6 نفر از دانشکده ما (حتی 1 نفر از کلاس ماست) و 4 نفر نفر از دانشکده ی همسایه، آنوقت میفهمیم "همه"ای در کار نیست.
برمیگردیم پیام های " من هم انجام نمیدم" گروه را میشماریم. کم نیستند، اما کمتر از نصف جمعیت کلاس شلوغ ما اند. خیلی کمتر.
خنده مان میگیرد
وقتی یک نفر از همان "همه" میگوید پس ما هم بفرستیم، بیشتر خنده مان میگیرد.
دوست میگوید چرا ما که میدانیم کارمان درست است نمی توانیم تاثیر بگذاریم.
روی صحبتش دیگر کلاس نیست. جامعه است. تصمیم های غلط جمعی است که خود آدم ها هم اگر ازشان بپرسی درست است؟ قبول دارند که نه! (مثلا همین سفرهای نوروزی یک عده ی محدود در این اوضاع و احوال کرونا!!!!)
میگویم چون تنبلیم! میخندد که قانع کننده بود میگوید به از کس این سوال را بپرسی جواب میدهد که پیامبر هم نتوانست همه را مسلمان کند :/
ولی حداقل پیامبر زحمت کشید. خیلی زحمت کشید! چه کسی را گول میزنیم؟
برایش از کوثرانه میگویم، از حس کنار مزار معین رئیسی .
یک خاطره از شهید صیاد شیرازی برایم میفرستد، میگوید شهدا چقدر شبیه هم اند.
پی نوشت: کوثرانه و شهید رئیسی باشد طلبتان، برای یک یادداشت مفصل تر.
به نام خدای جوانان :)
یادش بخیر! شبهای ولادت حضرت علیاکبر، هیئت مان میشد عینِ عین بهشت.
هیچ شب عیدی مثل شب ولادت ایشان نبود. آخر نام هیئت ما به عشق ایشان اکبریه است و من از بچگی، پای سفرهی این هیئت و هئیت فامیلیمان رزق گرفتم و بزرگ شدم:)
شب ولادت حضرت علیاکبر ع، پذیرایی اکبریه گل سرخ و کیک خامهای و شیرینی و شربت و شکلات (و بعضا سیبزمینی سرخ کرده) بود:)
از در هئیت که وارد میشدیم، دوست و آشنا و خادمها میگفتند:" جَوون روزت مبارک" :)
ما مست نام پسر ارشد ارباب بودیم:)
انقدر ازدحام میشد که از همان اوایل هیئت جا برای چهار زانو نشستن نبود:)
عقبیها میایستادند و مابقی دوزانو مینشستند:)
دستِ نیازمان از هر شب دیگری بالاتر بود و هیچوقت نشده بود بعد از ولادتش، عزیزدردانهی امام حسین ع ما را مستجاب نشده بگذارد:)
دو سال قبل، شب ولادت شه زاده علی اکبر ع، با اینکه دیر نکردیم اما انقدر عاشق آمده بود، مجبور شدیم طبقه سوم عرض ادب کنیم:)
سال گذشته، با اینکه دیر نکردیم، اما انقدر عاشق آمده بود، ناچار شدیم در چادرِ محوطهی اکبریه عرض ادب کنیم:)
چه فرقی داشت؟!
همهی اکبریه پایین ششگوشه، زیر پای جوان رعنای ارباب بود:)
دستمان به قنداقهی پرنورش بود:) جانمان تازه میشد:) دلمان شاد بود:)
به ارباب میگفتیم دور سر نوزادت صدقه بگردان به ما بده و ارباب میداد:)
امسال چه؟! :(
باید مثل روال سال های قبل از صبح صفحه و کانال هیئت یادآوری میکرد:" امشب هیئت یادتون نره!"
باید طبق روال فاصلهی ساعت ۸ تا ۱۱ شب میلاد را جشن تولد میبودم:)
باید طبق روال شکلات جمع میکردم، یکی برای خودم برمیداشتم، چندتا به تعداد کسانی که التماس دعا گفته بودند، باقی را میدادم خادم ها بریزند سر کوچولوها:)
باید حس میکردم بهشت است:)
باید بوی کربلا میپیچید :)
باید جوانیمان را نذر گل لیلا میکردیم:)
باید بعد از هیئت دلم هوای حرم سیدالکریم میکرد:)
نشد! این ویروس زشت کلافه کننده، چهل روز است بدجور کم سعادتمان کرده و رزق هیئت و زیارت ازمان گرفته:(((
نشستیم کنج خانه، برای دلمان هزار باره میخوانیم:
" وقتی که میپوشه زره ^_^
به ابرو میندازه گره*_*
سبحان الله م میشه *_*
حیدر میخواد میدون بره *_*"
پینوشت: شه زاده! بدجور دلتنگ شب ولادتان هستیم. حتما ملائک حسابی پای شش گوشه و حرم سیدالکریم مهمانی دعوتند:(
دعامان کنید. رزقمان بدهید.
امسال دستمان برای نوکری، بدجور بسته شد!
به نام خدای دخترهای دغدغه مند :)
.
.
پرده هفتم:
بخش دوم کلاس چهارم به قول استاد، روضه ی باز بود.
از منظومه ی فکری امام و رهبری در رابطه ی زن صحبت کردیم. از اینکه روز اول بازگشت امام، دیداری برای خانم ها ترتیب داده شده بود و قبل از شروع مراسم، ازدحام و سر و صدا بالا گرفته بود. (استاد گفت خودتان میدانید وقتی یک عالمه خانم دور هم در مجلسی جمع شوند چه وضعی میشود دیگر؟! فرض کنید آن همه زن هیجان زده هم باشند ) شخصی به امام میگویند تازه از سفر رسیدید. میخواهید وقت دیگری این دیدار انجام شود؟ امام ناراحت میشوند و میگویند که فکر میکنید اگر این خانم ها نبودند انقلاب بود؟ من و شما اینجا بودیم؟
و من یاد پخش یکی ازدیدارها با رهبری افتادم که خانم جوانی در صحبت هایش از عبارت "ن، رهبران جامعه" استفاده کرده بود و چقدر در فضای مجازی بازخورد منفی داشت و نقد شد و اعتراض کردند و آن خانم در مصاحبه ای توضیح میداد که این مفهوم این عبارت از صحیفه ی امام است.
استاد کلاس چهارم از خانم های فعال در حوزه ن و فضای مجازی بود و میگفت در حوزه ی مطالعات ن فعالیت میکند. از دیدارهایی با رهبری داشت میگفت. از اینکه رهبری تاکید دارند در فضای فعالیت های حقوق ن صفر تا صدِ مسائل دست ن باشد و آقایان مسئول نباشند. گفتند بارها و بارها رهبر گفته اند که:"زمام امور ن باید به دست ن باشد".
گفتند و کو زنِ فعال؟!!!!
استاد میگفت خود من یک موضوع مطالعاتی پیشنهاد دادم و نتوانستم یک تیم 5-6 نفره از خانم ها ی فعال فرهنگی جمع کنم که کار را شروع کنیم.
گفت در دانشگاه ها انواع فعالیت ی و فرهنگی و مذهبی انجام میدهید و انجام میدهند، غیر از حقوق ن. حقوق ن مظلوم و مغفول است و اتفاقا بیشتر از هرکسی تقصیر خود زن هاست.
بعد با هم محورهای حوزه ن را تعیین کردیم و قرار گذاشتیم بعد از کوثرانه پیگیر شویم، بخوانیم، بنویسیم، کار کنیم. ( و تقریبا تا آخر کلاس نتوانستیم تصمیم بگیریم که چه واژه ای استفاده کنیم که هم دختران هم ن را شامل شود؟ بهترین کلمه ای که پیدا کردیم "بانوان" بود. که همان هم چندان گویا نبود. اما قرار شد حواسمان را جمع کنیم که حوزه ن، یعنی مسائل مربوط به دختران، ن، ن خانه دار، ن شاغل، ن بی سرپرست و بد سرپرست و.)
محورها به اختصار شد اینها:
بخش های مربوط به ن در منظومه فکری امام و رهبری، هویت زن انقلابی، جایگاه زن انقلابی، ازدواج، تحصیل بانوان، تفریح بانوان (نقد وارد شد که چرا سهم ن از مکان های تفریحی اختصاصی برای بانوان فقط یکی دوتا پارک بانوان در هر شهر است که همان هم امکانات ویژه ای ندارد)، حقوق ن سرپرست بانوان، اشتغال ن، حقوق ن خانه دار، آموزش ویژه بانوان.
.
با طنین انداز شدن صدای اذان ظهر، استاد پایان کلاس را اعلام کرد و رفتیم برای نماز اول وقت *_*
آخ که چقدر اساتیدی که حرف خدا را به درس شان ترجیح میدهند دوست دارم.
استادهایی که حواسشان هست اگر نماز آدم درست شود، همه چیز دارد و یادگرفتن به کارش می آید.
.
ادامه دارد
.
پی نوشت:
1-کلاس ها سخنرانی نبود. حالت مشارکتی و گفتگو داشت. بنابراین صد درصدِ یادداشت های مربوط به مباحث کلاس ها صحبت اساتید نیست. بخشی صحبت اساتید است. بخشی نظرات دخترها و بخشی برداشت های شخصی من.
2- اگر بخش های قبلی کوثرانه را نخوانده اید، میتوانید از اینجا بخوانید:
کوثرانه 1
کوثرانه 2
به نام خدای دختران انقلابی:)
.
*تصاویر در بخش ادامه مطلب درج شده اند
.
پرده پنجم:
به راهی که نگهبان خوابگاه آوینی گفت نرفتم. یک سازه ی بزرگ دیدم .(تصویر اول)
جلوتر که رفتم، دیدم مقبره شهداست. شهید گمنام.
شهید گمنام یعنی عطر حضور حضرت زهرا سلام الله علیها:)
مگر مرا نیاورده بودند کوثرانه که بفهمم زن یعنی چه؟! مگر اذن و رزق و مدد نخواسته بودم برای اولین حضور رسمی بین مستقلی ها؟ این هم اذن مادر سادات!
به عقیده ی من هیچ اتفاقی نیست، خصوصا وقتی از خدا و ائمه نشانه طلب میکنی. همچنان که آنروز و فردایش از چندین نفر دیگر شنیدم که گفتند زیر آن سازه بزرگ مقبره ی شهداست و شنیدم قسمتشان نشد زیارت کنند.
جلو رفتم و سلام کردم. حمد و سوره و دعای فرج خواندم. صحبت کردم. یک دل سیر. مهم نبود چقدر طول کشیده. (تصویر دوم و سوم)
یاد شهدای دانشگاه قبلی افتادم. (تصویر چهارم) یاد وقت هایی که بین کلاس ها و بعد نماز میرفتیم پشت مسجد و دفتر نهاد، کنار شهدا. روی مزارشان همیشه رزق معنوی و شکلات و گل بود. روی مزارشان نوشته بود "آنان که گمنامند، زهرایی تبارند".
شهدا همیشه حرفی برای گفتن دارند. همیشه معصومانه و مظلومانه و البته متواضعانه چشم به راه زائرها هستند. خودشان رفتند و رسیدند به جایی که امثال من لیاقت آرزو کردنش را هم ندارد. اما باز چشم به راه زائرها هستند. آخ اگر کنار مزارشان و به نیابت شهدا دعای فرج یا زیارت عاشورا بخوانی.
آنوقت دیگر چیزی نیست که آرزو داشته باشی و دستت ندهند:)
.
پرده ششم:
به هر صورت من به جمعِ خوبِ دخترهای مستقل رسیدم و راهی دانشکده هنر شدیم. راستش قبل از دیدنشان نگران جو جمع بود. اما الحمدلله خوب و صمیمی بود.
با قرائت قرآن و سرود ملی و سلام و صبح بخیر، کلاس چهارم شروع شد. (کلاس اول تا سوم روز گذشته برگزار شده بود که من نتوانسته بودم خودم را برسانم، اما در خلال کلاس های روز دوم، کمابیش مرور شد)
عنوان کلاس چهارم و نام خانمِ استاد متاسفانه خاطرم نیست. اما بحث از زنِ دنیای امروز آغاز شد.
به قول شهید آوینی، (نقل به مضمون) با این سیطره ی فرهنگی که غرب بر جهان امروز دارد، کم پیش می آید از مقوله ای جهانی صحبت کنیم و پای مفهوم غربی آن وسط نباشد.
از زن غربی صحبت کردیم. از موج های اول و دوم و سوم فمنیست.
از اینکه برابری زن و مرد در دنیای غرب و زیر سایه ی منحوس نظام سرمایه داری حقه ای بیش نیست و اگر زن را از خانواده بیرون کشیدند و وارد دنیای کار کردند، برای این نیست که زن حق دارد دیده شود و دستش در جیب خودش باشد و رشد و ترقی کند. برای این است که زن ارزان تر کار میکند، و برای نظامی مثل نظام سرمایه داری که محورش خرج کردن و خرید کردن و به قول شهید آوینی لذت و تمتع هرچه بیشتر از طبیعت است، چه چیزی زیباتر و بهتر و ارزان تر از زن؟!
(این را متاسفانه من جای دیگری درباره ی ن خودمان هم شنیده بودم. از آقایی که برای استخدام رفته بود و اتفاقا امکان اشتغال هم برایش پیش آمده بود. اما با حقوقی بسیار کم و ناچیز. چرا؟ چون خانم های همان مرکز داوطلبانه(!) حاضر بودند با آن حقوق که درخور تخصص شان هم نبود، با چیزی نصف حق شان مشغول کار شوند.)
از مهد حقوق ن گفتیم. از فرانسه که اتفاقا مهد خشونت علیه ن هم هست.
از چیزهایی که خیلی عجیب نبود. چندتایش را هم همینجا در کشور خودمان دیده ایم. وصف حال سطح جامعه است. از تبعیض ها، ظاهرگرایی ها، آزارها، از راضی شدن به حداقل هایی که عده ای خیال میکردند این قدم اول آزادی است. (شما مثال بزنید چه چیزهایی)
خب هرچه باشد غرب پیشرفته است و تکامل دارد و اسلام مال 1400 سال پیش است و آنموقع زن چه میدانست زندگی مدرن و پیشرفت چیست و خدا چه میدانست زن میتواند بهتر از آنچه او فکر میکند زندگی کند؟
سالهاست همه مان تن دادیم به تنفس در هوای تمدن غرب و زیر بار رفتیم و چشم گفتیم.
پس نوش جانمان باشد اوضاع امروز:)
بخش دوم این کلاس، زنِ در دیدگاهی مخالف زن غربی بود.
و اتفاقا به اینجا که رسید روضه بازتر شد و گریه دارتر.
.
.
.
ادامه دارد.
.
پی نوشت:
1- کلاس ها سخنرانی نبود. حالت مشارکتی و گفتگو داشت. بنابراین صد درصدِ یادداشت های مربوط به مباحث کلاس ها صحبت اساتید نیست. بخشی صحبت اساتید است. بخشی نظرات دخترها و بخشی برداشت های شخصی من.
2- اگر بخش اول کوثرانه را نخوانید، میتوانیداز اینجا بخوانید: کوثرانه 1
3- متاسفانه یادداشت شماره 25 به صورت پیشنویس حذف شد و برای مغایرت نداشتن پیوند ها و شماره ی یادداشت ها، این یادداشت با عدد 26 ثبت شد.
.
.
تصاویر
.
تصویر اول:همان سازه ی بزرگی که تقریبا از
همه جای دانشگاه دیده میشد و دل میبرد.
.
تصویر دوم: ورودی مزار شهدا."ادخلوا ها بسلام آمنین"
تصویر سوم، شهدای دانشگاه شاهد
.
تصویر چهارم: شهدای دانشگاه قبلی و گل نرگس هاییکه آماده بودند تا
تبرک شوند و اجازه بگیرند که رزق سه شنبه های مهدوی آن هفته باشند.
به نام خدای بانوان :)
*تصاویر در بخش ادامه مطلب درج شده.
پرده اول:
اوایل آذر 98 بود. ما هنوز رسما عضو مستقل [1] نشده بودیم (البته هنوز هم رسما نشدیم:/) . برای آشنایی با فعالیت های اتحادیه اجازه دادند تعداد محدودی از دانشگاه ما هم در کوثرانه شرکت کند، که فقط قسمت من شد:)))
بخش اول کوثرانه یک دوره ی سه روزه بود. درباره با طرح مسائل حوزه ن و دختران. منتهی نه فمنیستی. زنِ ایرانی اسلامی جهادی انقلابی. زن واقعی.
زنی که هویت مستقل دارد، خانواده دارد، تحصیلات دارد، فعالیت اجتماعی دارد، صاحب نظر است، پیشران است.
مثل مادر سادات و عمه ی سادات. مثل نی که انقلاب کردند و کمی بعد شدند همسران و مادران شهدا .
مثل نی که با حجاب و پرچم ایران روی سکو رفتند و سرشان را بالا گرفتند و سرود ملی خواندند و هویت مستقل داشتند. (و چند سال بعد در جایی دور از خاکشان، پیش چشم رسانه ها از خانواده شان .نخور نشنیدند!)
موضوع نشست برایم جالب بود، اما بعید میدانستم بتوانم شرکت کنم. روز اول را بخاطر کلاس های دانشگاه نرسیدم. روز دوم به هر صورت توفیق حاصل شد و صبح پنجشنبه با مسئول خواهرانِ مستقل صحبت کردم . گفتند ثبت نام کنید و تشریف بیاورید:)
پرده دوم:
راهیِ دانشگاه شاهد شدم. کلاس های روز دوم بنا بود از ساعت 8 آغاز شود و من حدود 7 صبح دانشگاه بودم. دانشگاه خلوت بود. انقدر با عجله آمده بودم که یادم رفته بود بپرسم باید کجای دانشگاه باشم؟!
از نگهبان در ورودی پرسیدم. گفت دانشکده هنر. آنروزها کتاب "زندگی زیباست" (زندگی نامه شهید آوینی)را ورق میزدم. گفتم سید مرتضی! از همین اول کاری مستقلی شدن من را گره زدی به دانشکده هنر . آن از تولد مستقل در هنرهای زیبای دانشگاه تهران و سالن همایش آوینی . این هم از کوثرانه!
پرده سوم:
رسیدم دانشکده هنر. نگهبان گفت هنوز کلاس ها شروع نشده و 30 دقیقه الی یک ساعت باید منتظر بمانید. یا میتوانید تشریف ببرید صبحانه فکر میکنم خوابگاه باشند!
جلوی دانشکده زل زدم به مرقد امام خمینی که به شکل محوی دیده میشد. خندیدم که میدانم قد و قواره ی اینجور نشست ها نیستم:) ولی به رویم نیاورید. خدا را چه دیدید؟ شاید من هم روزی توانستم ادای دین کنم.
در دلم امام لبخند پدرانه ی شیرینی زد:) مثل عکس های اول کتاب های درسی.
(عکس اول)
پرده چهارم:
نه مسئول خواهران و نه تنها دوست مستقلی ام تلفن خواب نمیدادند. رسیدم مقابل خوابگاه.
یک تابلوی بزرگ از سید الشهدای اهل قلم با همان لبخند دوست داشتنی و جمله ی معروفش "پندار ما این است که." :) (تصویر دوم)
گفتم سلام آقای مربی! به به چه استقبال گرمی. همینطور مشغول نگاه کردنش بودم که نگهبان خوابگاه بلند و محترمانه گفت: بفرمایید خانم؟
گفتم برای کوثرانه آمدم. گفت:آها بله! همین چند دقیقه قبل فکر میکنم رفتند سمت سلف. نمیدانم چه شکلی شدم:) که خودش ادامه داد: اتفاقا خیلی نزدیکه. این گنبد رو میبینید؟ مسجد جامع. از همین کنارش برید. بعد ساختمون کشاورزی.
از راهی که نشانم داده بود نرفتم.
دلم برای قدم زدن در دانشگاه های بزرگ (مثل دانشگاه قبلی) تنگ شده بود. به علاوه اینکه رو به روی مسجد، یک چیز بزرگ و عجیب دیدم.
1- مستقل یعنی انجمن اسلامی دانشجویان مستقل.
پی نوشت: ادامه دارد
تصاویر
تصویر اول: صبح سرد اوایل آذر و در آن انتها، مرقد حضرت امام
تصویر دوم: عکس آقای مربی مقابل خوابگاه.
اسم خوابگاه هم شهید آوینی بود:)
(نوشته ی عکس: هنرمند شهید مهندس سید مرتضی آوینی/
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند.
اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
به نام خدای دخترهای دغدغه مند :)
.
.
پرده هفتم:
بخش دوم کلاس چهارم به قول استاد، روضه ی باز بود.
از منظومه ی فکری امام و رهبری در رابطه ی زن صحبت کردیم. از اینکه روز اول بازگشت امام، دیداری برای خانم ها ترتیب داده شده بود و قبل از شروع مراسم، ازدحام و سر و صدا بالا گرفته بود. (استاد گفت خودتان میدانید وقتی یک عالمه خانم دور هم در مجلسی جمع شوند چه وضعی میشود دیگر؟! فرض کنید آن همه زن هیجان زده هم باشند ) شخصی به امام میگویند تازه از سفر رسیدید. میخواهید وقت دیگری این دیدار انجام شود؟ امام ناراحت میشوند و میگویند که فکر میکنید اگر این خانم ها نبودند انقلاب بود؟ من و شما اینجا بودیم؟
و من یاد پخش یکی ازدیدارها با رهبری افتادم که خانم جوانی در صحبت هایش از عبارت "ن، رهبران جامعه" استفاده کرده بود و چقدر در فضای مجازی بازخورد منفی داشت و نقد شد و اعتراض کردند و آن خانم در مصاحبه ای توضیح میداد که این مفهوم این عبارت از صحیفه ی امام است.
استاد کلاس چهارم از خانم های فعال در حوزه ن و فضای مجازی بود و میگفت در حوزه ی مطالعات ن فعالیت میکند. از دیدارهایی با رهبری داشت میگفت. از اینکه رهبری تاکید دارند در فضای فعالیت های حقوق ن صفر تا صدِ مسائل دست ن باشد و آقایان مسئول نباشند. گفتند بارها و بارها رهبر گفته اند که:"زمام امور ن باید به دست ن باشد".
گفتند و کو زنِ فعال؟!!!!
استاد میگفت خود من یک موضوع مطالعاتی پیشنهاد دادم و نتوانستم یک تیم 5-6 نفره از خانم ها ی فعال فرهنگی جمع کنم که کار را شروع کنیم.
گفت در دانشگاه ها انواع فعالیت ی و فرهنگی و مذهبی انجام میدهید و انجام میدهند، غیر از حقوق ن. حقوق ن مظلوم و مغفول است و اتفاقا بیشتر از هرکسی تقصیر خود زن هاست.
بعد با هم محورهای حوزه ن را تعیین کردیم و قرار گذاشتیم بعد از کوثرانه پیگیر شویم، بخوانیم، بنویسیم، کار کنیم. ( و تقریبا تا آخر کلاس نتوانستیم تصمیم بگیریم که چه واژه ای استفاده کنیم که هم دختران هم ن را شامل شود؟ بهترین کلمه ای که پیدا کردیم "بانوان" بود. که همان هم چندان گویا نبود. اما قرار شد حواسمان را جمع کنیم که حوزه ن، یعنی مسائل مربوط به دختران، ن، ن خانه دار، ن شاغل، ن بی سرپرست و بد سرپرست و.)
محورها به اختصار شد اینها:
بخش های مربوط به ن در منظومه فکری امام و رهبری، هویت زن انقلابی، جایگاه زن انقلابی، ازدواج، تحصیل بانوان، تفریح بانوان (نقد وارد شد که چرا سهم ن از مکان های تفریحی اختصاصی برای بانوان فقط یکی دوتا پارک بانوان در هر شهر است که همان هم امکانات ویژه ای ندارد)، حقوق ن سرپرست بانوان، اشتغال ن، حقوق ن خانه دار، آموزش ویژه بانوان.
.
با طنین انداز شدن صدای اذان ظهر، استاد پایان کلاس را اعلام کرد و رفتیم برای نماز اول وقت *_*
آخ که چقدر اساتیدی که حرف خدا را به درس شان ترجیح میدهند دوست دارم.
استادهایی که حواسشان هست اگر نماز آدم درست شود، همه چیز دارد و یادگرفتن به کارش می آید.
.
ادامه دارد
.
پی نوشت:
1-کلاس ها سخنرانی نبود. حالت مشارکتی و گفتگو داشت. بنابراین صد درصدِ یادداشت های مربوط به مباحث کلاس ها صحبت اساتید نیست. بخشی صحبت اساتید است. بخشی نظرات دخترها و بخشی برداشت های شخصی من.
2- اگر بخش های قبلی کوثرانه را نخوانده اید، میتوانید از اینجا بخوانید:
کوثرانه 1
کوثرانه 2
تصاویر
.
تصویر اول:همان سازه ی بزرگی که تقریبا از
همه جای دانشگاه دیده میشد و دل میبرد.
.
تصویر دوم: ورودی مزار شهدا."ادخلوا ها بسلام آمنین"
تصویر سوم، شهدای دانشگاه شاهد
.
تصویر چهارم: شهدای دانشگاه قبلی و گل نرگس هاییکه آماده بودند تا
تبرک شوند و اجازه بگیرند که رزق سه شنبه های مهدوی آن هفته باشند.
تصاویر
تصویر اول: صبح سرد اوایل آذر و در آن انتها، مرقد حضرت امام
تصویر دوم: عکس آقای مربی مقابل خوابگاه.
اسم خوابگاه هم شهید آوینی بود:)
(نوشته ی عکس: هنرمند شهید مهندس سید مرتضی آوینی/
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند.
اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
به نام خدای پیامبری که ازدواج را سنت خود میدانست [1]
.
.
پرده دهم:
استاد پرسید: می شود کسی نیاز داشته باشد و احساس نیاز نکند؟ پاسخ مثبت بود. گفتیم مثل شب های امتحان که نیاز به خواب داریم اما چون میدانیم باید بیشتر درس بخوانیم، خوابمان نمی آید، یا وقتی ورزش میکنیم و احساس تشنگی نداریم اما به محض اینکه ورزش تمام میشود حس میکنیم چقدر تشنه ایم.
پرسید: خب برعکسش چطور؟! میشود کسی احساس نیاز کند ولی نیاز نداشته باشد؟
این یکی سوال سختی بود. غالبا گفتیم نه. گفت استسقا.(بیماری که فرد هرچه آب مینوشد باز هم سیراب نمیشود و احساس تشنگی دارد.)
حس نیاز کاذب! درست بود. وجود داشت.
مثل وقتی که خرید میرویم و حس میکنیم به وسیله ای نیاز مبرم داریم و بعد که هزینه میکنیم، بعد چند ساعت یا چند روز میگوییم این به چه کارم می آمد؟
نیاز و احساس نیاز باید همخوانی داشته باشد. 4 صورت میتوان متصور شد.
یا نیاز هست و احساس نیاز هم هست؛ که این نشان سلامتی است.
یا نیاز هست و احساس نیاز نیست؛ که این نقصان است.
یا نیاز نیست و احساس نیاز هست؛ که این هم نقصان است.
یا نیاز نیست و احساس نیاز هم نیست؛ که این نشان سلامتی است.
تشخیص درست نیاز در امور ساده و پیش پا افتاده شاید اهمیت کمتری داشته باشد، اما در رابطه با ازدواج و وقایعی که به زندگی انسان جهت میدهند، باید دقت بیشتری به خرج داد.
یک سری نیازها فطری است و یک سری نیازها زاده ی روزمرگی و روند زندگی است. یک عمر داریم، یکبار زندگی میکنیم و یکبار حق زنده بودن در دنیا را داریم.
مراحل زندگی بی بازگشت است. پس وم دارد فکر و برنامه ریزی کنیم.
نیازهای فطری را خدا تمام و کمال مشخص کرده و یکی از آن ها ازدواج است. (استاد واحد روانشناسی رشدمان (نقل به مضمون) میگفت: 99.99 % آدم ها نه! 100% آدم ها در همه ی دوران ها و در همه جای کره زمین به ازدواج نیاز دارند. هرکسی که کتمان کرد و نادیده گرفت، نیازش شکل دیگری بروز پیدا کرد. اصل نیاز قابل کتمان نیست. وجود دارد.)
پس این از مشخص بودن نیاز. حالا می ماند تطابق دادن احساس نیاز (در سن مناسبش).
می ماند اینکه چرا وقتی در جمع دختران 18 تا 26 سال میگوییم ازدواج، کسی باید بگوید خدا نکند؟
می ماند اینکه چرا ازدواج را در حد یک مرحله عادی از زندگی، مثل مدرسه رفتن، دانشگاه رفتن، کار کردن و . تقلیل می دهیم؟
مگر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) جز ازدواج به کدام امر گفت سنت من؟! به کدام امر گفت محکم ترین بنا؟ [2]
اگر (در سن مناسب ازدواج) احساس نیاز کردیم که خب حالا باید آمادگی اش را ایجاد کرد. اما اگر احساس نیاز نکردیم، باید دید چرا؟ علت شرع که نیست. یا عرف جامعه تغییر کرده، یا نگرش فردی و هرچه هست، بای اصلاح شود.
.
پرده یازدهم:
از ازدواج صحبت کردیم. از زن در خانواده. از مربی بودن زن در خانواده. "جهاد زن خوب شوهر داری کردن آن است"[3]. "فعالیت اجتماعی زن به نقش او در خانواده صدمه وارد نکند"[4]
ازدواج و نقش مادری مرحله ای است که برای زن فرصت تربیت شدن و تربیت کردن پیش می آورد.(همچنان برای مرد)
خدا نگاه زن و شوهر به هم را عبادت محسوب کرده و تکلیف اصلی هرکس را اول در خانواده قرار داده و از انسان در برابر رفتارش با خانواده سخت حسابرسی میکند.
پی رضایت خدا در کسب علم، در لقمه ی حلال، در سطح جامعه میگردیم و حواسمان هست که خانواده آن محل امن و آرامشی است که بناست فشارها را خنثی کند و آرامش دهد و ظرفیت ایجاد کند؟
حواسمان هست در زندگی حضرت فاطمه (سلام الله علیها) نقش همسری حضرت امیرالمونین علی (علیه السلام) و نقش مادری ائمه، به اندازه ی بیعت با ولی خدا و خطبه ی فدکیه پررنگ هست؟
حواسمان هست که از همان اول ازدواج وقتی پیامبر (صلی الله علیه و آله) در تقسیم بندی کارها، کار منزل را به دخترش سپرد، مادرمان خدا را شکر کرد؟!
حواسمان هست حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) جز صبر و پایداری و خطبه ی شام، دلیرانی تربیت کرده بود که مشتاق شهادت در راه امام زمان شان باشند؟ و آرزو میکرد که کاش پسران دیگری داشتم تا فدای حسین (علیه السلام) کنم؟
یادمان هست "از دامن زن، مرد به معراج می رود"؟ [5]
.
ادامه دارد.
امانت داری:
1- حضرت رسول (صل الله علیه و آله و سلم) می فرمایند: النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی » : ازدواج، سنّت من است. هر کس از سنّت من رویگردان شود از من نیست.
2 و 3 - از حضرت رسول (صل الله علیه و آله و سلم)
4- از سخنان رهبری
5- (اگر اشتباه نکرده باشم از امام خمینی ره)
.
پی نوشت:
1- کلاس ها سخنرانی نبود. حالت مشارکتی و گفتگو داشت. بنابراین صد درصدِ یادداشت های مربوط به مباحث کلاس ها صحبت اساتید نیست. بخشی صحبت اساتید است. بخشی نظرات دخترها و بخشی برداشت های شخصی من.
2- اگر بخش های قبلی کوثرانه را نخوانده اید:
کوثرانه 1
کوثرانه 2
کوثرانه 3
کوثرانه 4
به نام خدای بانویی که حقیقت شب های قدر است:) [1]
*تصاویر در بخش ادامه مطلب درج شده
.
پرده هشتم:
بعد از کلاس اول (تصویر اول)، یک راست رفتیم سمت مسجد دانشگاه برای نماز، روز تعطیل بود و دانشگاه خالی و مسجد بسته.
استاد کلاس (اسمشان خانم خادمی بود!) زودتر از ما به مسجد رسیده بودند و روی فرش کوچکی که در محوطه بود قامت بسته بودند.
دو نفر از خانم ها خود را برای نماز آماده میکردند. با خودم فکر کردم باید چند سالی از من بزرگتر باشند. از کنارشان که رد شدم شنیدم یکی شان میگفت میترسد بحث برای بچه هایی که اطلاعات کمتری دارند خوب جا نیفتاده باشد و از فعالیت اجتماعی و حضور زن در جامعه تعبیر نادرستی پیدا کنند.
معمولا آدمیزاد هروقت می فهمد کم گذاشته و خراب کرده، پی مقصر میگردد.
بهانه میگیرد که چرا تا بحال به ما نگفته بودند؟
چرا این چیزها را جایی آموزش نمیدهند؟
و از این صحبت ها!
فاصله ی کلاس اول تا دوم برای امثال من به بهانه گیری گذشت، بعضی در دلشان غر زدند و بعضی آشکارتر.
از حضور زن در جامعه چه میدانستیم؟ غیر از خطبه ی فدکیه ی مادرمان صدیقه ی طاهره سلام الله علیها و خطبه ی عمه سادات سلام الله در مجلس یزید و حمایت مالی ام المومنین خدیجه کبری سلام الله علیها، چه سابقه ی تاریخی در ذهن مان و از همان هایی که بود، چقدر شناخت و تسلط داشتیم؟
الحمدلله حاصل اینجور کلاس ها، یک دغدغه ی مادام العمر است که می چسبد به بهترین جای ذهنت و وادارت میکند تکلفت را با خیلی چیزها روشن کنی!
.
پرده نهم:
در کلاس دوم، استاد لاور محور اصلی بحث را ازدواج و زن در خانواده قرار داده بود. (تصویر دوم)
کلاس از اینجا شروع شد که استاد گفت:"هرکس که مثل همه زندگی نکند، محترم است." نظر جمع این بود که وماً نه! هر تفاوتی صحیح نیست. استاد گفت موافقم که هر متفاوت بودنی درست نیست، اما بنظر من از این جهت که شهامت مثل همه نبودن را دارد، قابل تقدیر است.
گفت مثلا (بلانسبت) سبک زندگی گوسفندی. شنیده اید؟
یک سبک زندگی است که اساسش مثل همه بودن است. چرا گوسفندی؟! چون بین گوسفندها فقط کافیست یک گدام شان یک کاری کند
من خودم در روستایی از یک چوپان سوال کردم، گفت حقیقت دارد؛ مثلا اگر رودی باشد یا مسیر شکلی باشد که گله حرکت کند، ما یک گوسفند را هل میدهیم، او که بدود، باقی گله پی آن می دوند.
لازمه ی مثل بقیه نبودن،فکر کردن است، انتخاب کردن است، سنجیدن است.
خب حالا قبل از اینکه وارد بحث اصلی شویم. چند نفر متاهل داریم؟ (شاید 3-4 نفر دست بلند کردند)
چه کم! پس دعا کنم آمین بگویید:
+خدایا همه ی این جمع را متاهل بفرما
_ الهییی آاااامین
یک نفر گفت خدا نکند. با نگاه و اخم استاد، اوب خندیدم، بعد ساکت منتظر ماندیم. استاد گفتک تو یک نفر صبر کن کار دارم!
.
موضوع اصلی کلاس، "نیاز و احساس نیاز" بود که برای اکثریت جمع (از جمله من) سنگین بود و ان شاالله در یادداشت مفصّل تری و به زودی زود می نویسم.
ادامه دارد.
امانت داری:
1-امام صادق(علیه السلام) میفرمایند: حقیقت شب قدر، مادرم فاطمه زهرا سلام الله علیها است.
.
پی نوشت:
1-کلاس ها سخنرانی نبود. حالت مشارکتی و گفتگو داشت. بنابراین صد درصدِ یادداشت های مربوط به مباحث کلاس ها صحبت اساتید نیست. بخشی صحبت اساتید است. بخشی نظرات دخترها و بخشی برداشت های شخصی من.
2- خدا را شکر، به مدد صاحب نامش، یادداشت های مربوط به روایت کوثرانه مخاطبش را پیدا کرده. از دوستانی که پیگیر نگارش و ثبت کوثرانه اند سپاس گزارم و بابت تاخیر شرمنده!
3- اگر بخش های قبلی کوثرانه را نخوانده اید:
کوثرانه 1
کوثرانه 2
کوثرانه 3
تصویر اول: کلاس استاد خادمی
.
تصویر دوم: استاد لاور
به نام خدای دخترهای دغدغه مند :)
.
.
پرده هفتم:
بخش دوم کلاس اول به قول استاد، روضه ی باز بود.
از منظومه ی فکری امام و رهبری در رابطه ی زن صحبت کردیم. از اینکه روز اول بازگشت امام، دیداری برای خانم ها ترتیب داده شده بود و قبل از شروع مراسم، ازدحام و سر و صدا بالا گرفته بود. (استاد گفت خودتان میدانید وقتی یک عالمه خانم دور هم در مجلسی جمع شوند چه وضعی میشود دیگر؟! فرض کنید آن همه زن هیجان زده هم باشند ) شخصی به امام میگویند تازه از سفر رسیدید. میخواهید وقت دیگری این دیدار انجام شود؟ امام ناراحت میشوند و میگویند که فکر میکنید اگر این خانم ها نبودند انقلاب بود؟ من و شما اینجا بودیم؟
و من یاد پخش یکی ازدیدارها با رهبری افتادم که خانم جوانی در صحبت هایش از عبارت "ن، رهبران جامعه" استفاده کرده بود و چقدر در فضای مجازی بازخورد منفی داشت و نقد شد و اعتراض کردند و آن خانم در مصاحبه ای توضیح میداد که این مفهوم این عبارت از صحیفه ی امام است.
استاد کلاس چهارم از خانم های فعال در حوزه ن و فضای مجازی بود و میگفت در حوزه ی مطالعات ن فعالیت میکند. از دیدارهایی با رهبری داشت میگفت. از اینکه رهبری تاکید دارند در فضای فعالیت های حقوق ن صفر تا صدِ مسائل دست ن باشد و آقایان مسئول نباشند. گفتند بارها و بارها رهبر گفته اند که:"زمام امور ن باید به دست ن باشد".
گفتند و کو زنِ فعال؟!!!!
استاد میگفت خود من یک موضوع مطالعاتی پیشنهاد دادم و نتوانستم یک تیم 5-6 نفره از خانم ها ی فعال فرهنگی جمع کنم که کار را شروع کنیم.
گفت در دانشگاه ها انواع فعالیت ی و فرهنگی و مذهبی انجام میدهید و انجام میدهند، غیر از حقوق ن. حقوق ن مظلوم و مغفول است و اتفاقا بیشتر از هرکسی تقصیر خود زن هاست.
بعد با هم محورهای حوزه ن را تعیین کردیم و قرار گذاشتیم بعد از کوثرانه پیگیر شویم، بخوانیم، بنویسیم، کار کنیم. ( و تقریبا تا آخر کلاس نتوانستیم تصمیم بگیریم که چه واژه ای استفاده کنیم که هم دختران هم ن را شامل شود؟ بهترین کلمه ای که پیدا کردیم "بانوان" بود. که همان هم چندان گویا نبود. اما قرار شد حواسمان را جمع کنیم که حوزه ن، یعنی مسائل مربوط به دختران، ن، ن خانه دار، ن شاغل، ن بی سرپرست و بد سرپرست و.)
محورها به اختصار شد اینها:
بخش های مربوط به ن در منظومه فکری امام و رهبری، هویت زن انقلابی، جایگاه زن انقلابی، ازدواج، تحصیل بانوان، تفریح بانوان (نقد وارد شد که چرا سهم ن از مکان های تفریحی اختصاصی برای بانوان فقط یکی دوتا پارک بانوان در هر شهر است که همان هم امکانات ویژه ای ندارد)، حقوق ن سرپرست بانوان، اشتغال ن، حقوق ن خانه دار، آموزش ویژه بانوان.
.
با طنین انداز شدن صدای اذان ظهر، استاد پایان کلاس را اعلام کرد و رفتیم برای نماز اول وقت *_*
آخ که چقدر اساتیدی که حرف خدا را به درس شان ترجیح میدهند دوست دارم.
استادهایی که حواسشان هست اگر نماز آدم درست شود، همه چیز دارد و یادگرفتن به کارش می آید.
.
ادامه دارد
.
پی نوشت:
1-کلاس ها سخنرانی نبود. حالت مشارکتی و گفتگو داشت. بنابراین صد درصدِ یادداشت های مربوط به مباحث کلاس ها صحبت اساتید نیست. بخشی صحبت اساتید است. بخشی نظرات دخترها و بخشی برداشت های شخصی من.
2- اگر بخش های قبلی کوثرانه را نخوانده اید، میتوانید از اینجا بخوانید:
کوثرانه 1
کوثرانه 2
به نام خدای دختران انقلابی:)
.
*تصاویر در بخش ادامه مطلب درج شده اند
.
پرده پنجم:
به راهی که نگهبان خوابگاه آوینی گفت نرفتم. یک سازه ی بزرگ دیدم .(تصویر اول)
جلوتر که رفتم، دیدم مقبره شهداست. شهید گمنام.
شهید گمنام یعنی عطر حضور حضرت زهرا سلام الله علیها:)
مگر مرا نیاورده بودند کوثرانه که بفهمم زن یعنی چه؟! مگر اذن و رزق و مدد نخواسته بودم برای اولین حضور رسمی بین مستقلی ها؟ این هم اذن مادر سادات!
به عقیده ی من هیچ اتفاقی نیست، خصوصا وقتی از خدا و ائمه نشانه طلب میکنی. همچنان که آنروز و فردایش از چندین نفر دیگر شنیدم که گفتند زیر آن سازه بزرگ مقبره ی شهداست و شنیدم قسمتشان نشد زیارت کنند.
جلو رفتم و سلام کردم. حمد و سوره و دعای فرج خواندم. صحبت کردم. یک دل سیر. مهم نبود چقدر طول کشیده. (تصویر دوم و سوم)
یاد شهدای دانشگاه قبلی افتادم. (تصویر چهارم) یاد وقت هایی که بین کلاس ها و بعد نماز میرفتیم پشت مسجد و دفتر نهاد، کنار شهدا. روی مزارشان همیشه رزق معنوی و شکلات و گل بود. روی مزارشان نوشته بود "آنان که گمنامند، زهرایی تبارند".
شهدا همیشه حرفی برای گفتن دارند. همیشه معصومانه و مظلومانه و البته متواضعانه چشم به راه زائرها هستند. خودشان رفتند و رسیدند به جایی که امثال من لیاقت آرزو کردنش را هم ندارد. اما باز چشم به راه زائرها هستند. آخ اگر کنار مزارشان و به نیابت شهدا دعای فرج یا زیارت عاشورا بخوانی.
آنوقت دیگر چیزی نیست که آرزو داشته باشی و دستت ندهند:)
.
پرده ششم:
به هر صورت من به جمعِ خوبِ دخترهای مستقل رسیدم و راهی دانشکده هنر شدیم. راستش قبل از دیدنشان نگران جو جمع بود. اما الحمدلله خوب و صمیمی بود.
با قرائت قرآن و سرود ملی و سلام و صبح بخیر، کلاس اول شروع شد. ( در اصل کلاس روز گذشته سه چهر کلاس برگزار شده بود که من نتوانسته بودم خودم را برسانم، اما در خلال کلاس های روز دوم، کمابیش مرور شد. بنابراین این کلاس برای من و چند نفری که کوثرانه شان از پنجشنبه شروع شده بود، کلاس اول بود)
عنوان کلاس چهارم و نام خانمِ استاد متاسفانه خاطرم نیست. اما بحث از زنِ دنیای امروز آغاز شد.
به قول شهید آوینی، (نقل به مضمون) با این سیطره ی فرهنگی که غرب بر جهان امروز دارد، کم پیش می آید از مقوله ای جهانی صحبت کنیم و پای مفهوم غربی آن وسط نباشد.
از زن غربی صحبت کردیم. از موج های اول و دوم و سوم فمنیست.
از اینکه برابری زن و مرد در دنیای غرب و زیر سایه ی منحوس نظام سرمایه داری حقه ای بیش نیست و اگر زن را از خانواده بیرون کشیدند و وارد دنیای کار کردند، برای این نیست که زن حق دارد دیده شود و دستش در جیب خودش باشد و رشد و ترقی کند. برای این است که زن ارزان تر کار میکند، و برای نظامی مثل نظام سرمایه داری که محورش خرج کردن و خرید کردن و به قول شهید آوینی لذت و تمتع هرچه بیشتر از طبیعت است، چه چیزی زیباتر و بهتر و ارزان تر از زن؟!
(این را متاسفانه من جای دیگری درباره ی ن خودمان هم شنیده بودم. از آقایی که برای استخدام رفته بود و اتفاقا امکان اشتغال هم برایش پیش آمده بود. اما با حقوقی بسیار کم و ناچیز. چرا؟ چون خانم های همان مرکز داوطلبانه(!) حاضر بودند با آن حقوق که درخور تخصص شان هم نبود، با چیزی نصف حق شان مشغول کار شوند.)
از مهد حقوق ن گفتیم. از فرانسه که اتفاقا مهد خشونت علیه ن هم هست.
از چیزهایی که خیلی عجیب نبود. چندتایش را هم همینجا در کشور خودمان دیده ایم. وصف حال سطح جامعه است. از تبعیض ها، ظاهرگرایی ها، آزارها، از راضی شدن به حداقل هایی که عده ای خیال میکردند این قدم اول آزادی است. (شما مثال بزنید چه چیزهایی)
خب هرچه باشد غرب پیشرفته است و تکامل دارد و اسلام مال 1400 سال پیش است و آنموقع زن چه میدانست زندگی مدرن و پیشرفت چیست و خدا چه میدانست زن میتواند بهتر از آنچه او فکر میکند زندگی کند؟
سالهاست همه مان تن دادیم به تنفس در هوای تمدن غرب و زیر بار رفتیم و چشم گفتیم.
پس نوش جانمان باشد اوضاع امروز:)
بخش دوم این کلاس، زنِ در دیدگاهی مخالف زن غربی بود.
و اتفاقا به اینجا که رسید روضه بازتر شد و گریه دارتر.
.
.
.
ادامه دارد.
.
پی نوشت:
1- کلاس ها سخنرانی نبود. حالت مشارکتی و گفتگو داشت. بنابراین صد درصدِ یادداشت های مربوط به مباحث کلاس ها صحبت اساتید نیست. بخشی صحبت اساتید است. بخشی نظرات دخترها و بخشی برداشت های شخصی من.
2- اگر بخش اول کوثرانه را نخوانید، میتوانیداز اینجا بخوانید: کوثرانه 1
3- متاسفانه یادداشت شماره 25 به صورت پیشنویس حذف شد و برای مغایرت نداشتن پیوند ها و شماره ی یادداشت ها، این یادداشت با عدد 26 ثبت شد.
.
.
تصاویر
.
تصویر اول:همان سازه ی بزرگی که تقریبا از
همه جای دانشگاه دیده میشد و دل میبرد.
.
تصویر دوم: ورودی مزار شهدا."ادخلوا ها بسلام آمنین"
تصویر سوم، شهدای دانشگاه شاهد
.
تصویر چهارم: شهدای دانشگاه قبلی و گل نرگس هاییکه آماده بودند تا
تبرک شوند و اجازه بگیرند که رزق سه شنبه های مهدوی آن هفته باشند.
درباره این سایت